.خدماتی خوابگامون یه خانم تاجیک ۵۶ ساله بود که بچگیاش به روسیه مهاجرت کرده بود و الان تاجیکی رو فقط ب واسطه خانوادش میدونست ولی نوشتن رو نه... یه روز تو اشپزخونه دیدم یه نفر داره فارسی صحبت میکنه چون میدونستم هیشکی اونجا ایرانی نیس دنبال صدا گشتم و فمیدم این خانم تاجیکه. وقتی فمید من ایرانیم همش بامن صحبت میکرد و بگو بخند داشت. بعضی روزا موقع دانشگاه رفتن منو میدید قربون صدقهم میرفت بعضی وقتا تو راهپله و بعضی وقتا جلو درب ووردی روبروی اتاقش. یه روز صبح که بدوبدو کلاس میرفتم بعد چاق سلامتی گفت "تو نخاستی ازدواج بدستی؟" از تعجب خشکم زد گفتم جان!؟ گفت ازدواج کن دخدر! گفتم چشم. گفت "خب کِی مخاستی پسرچه بیارستی؟" ولو شدم از خنده با کلمات خودش گفتم "ولی من
دخترچه مخاستی"
ذشت و مهربونیش روز ب روز بیشتر میشد. گاهی دعوتم میکرد برم اتاقش و لیوان چاییو میداد دستم بشورم برام چایی بریزه. انگار میدونست من چایی دوست دارم و قهوه کافه و این جنگولک بازیای خارجیو باهاش بیگانهم.یه روز عکس پاسپورتمو که دید با لهجه شیرینش گفت "اوخی دخدررر چقد نظیف بودستی". خندیدم به مسخره گفتم نظیفتر شدم مادر از لاغری دارم میشکنم. یهو گفت "تو باید یه مرد اَستی تورا بغل کند نازت بکشد..." یهو بلند بلند خندیدم گفتم خب شماها شوهر کردین چیشد اخه.یهو ساکت شد گفت من دیر ازدواج کردم. موقع ازدواجمم خانوادم مخالف بودن. گفتم خب همسرتون حتمن خیلی خوب بوده. پاشد همونجوری ک رو میزشو دستمال میکشید گفت یه روز گذاشت رفت.. دیگه هیشکیم ندیدش.. من موندم و یه دخدر... انگار قلبم تیر کشید چاییمو خوردم و رفتم اتاقم...
زلیخا خانم چند هفته پیش از خوابگاه ما رفت. موقع خدافظی گرفتم بغلش کنم پسره سیاهپوسته اتاق بغل جفت شش!...
ما را در سایت جفت شش! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : emiss-teacher5 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:30